شعر طنز نان و شعر و آه
شعر طنز نان و شعر و آه...
شعرهایم براي مخاطب واقعاً هیچ سودي ندارد
از خدا خواستم تا که شاعر دست هاي مرا هم بکارد
گفتم از هرچه آمد به ذهنم از خر و گاو تا شیر و روباه
باغ وحشی است هر بیت شعرم خالی از چهره خوشگل ماه
سوژه اي نیست در جیب ذهنم بنده یک شاعر بی خیالم
شعرهایم تخیل ندارد کاشکی خاك بر سر بمالم!
« تضمین » از دو بیتی که کلاً سرودم بود یک بیت و نصفیش
شعرهاي مرا منفجر کن، با تفنگ کلاشینکف و مین!
آرزو داشتم روزگاري مثل سعدي بمانم نکونام
شهرتم مثل حافظ بپیچد، توي پاریس و رم و ویتنام!
آه... افسوس! افسوس! افسوس! مولوي جان! دلم را شکستی
گفته اي هرچه موضوع خوب است در به روي من خسته بستی
کاش بابا به حرف تو آن روز گوش می کردم از جان و از دل
شاعري هست شغلی مزخرف چون نمی آورد نان به منزل!
نظر بده تا دل من شاد کنی نظر ندادی الهی باد کنی